|
*بزرگتر از بزرگ* شناسنامه اش چند سالی از خودش بزرگتر بود اما همچنان درخت ها صدایش می زدند پارک ها، اسباب بازی ها،چرخ و فلک ها نمی شنید دلش هوای غزل کرده بود، هوای باران احساس می کرد: سنگر ها، تفنگ ها و رفت... حالا از شناسنامه اش خیلی بزرگتر شده بود! نوشته:کمیل فاطمی بختیاری [ پنج شنبه 89/9/11 ] [ 5:3 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ و نوشتم بیاد دوست شهیدم غلامرضا زوبونی ] |